- دیشب یکی از دوستانی که خیلی وقت بود از هم‌ خبر نداشتیم، با نگرانی پیام داده بود که چرا پروفایلت سیاهه؟ بهش گفتم اصلا دل و دماغ ندارم عوض کنم:( امروز دیگه گفتم بردارم عکس قبلی را بذارم. 

- تصمیم دارم یه پرستار بیارم برای بچه ها، البته هدفم اینه خودم خونه باشم و در واقع کمکی باشه که بتونم بشینم سرکارها و برنامه های خودم. هنوز کسی را نیافته ام فقط چند جا سپردم.

- چقدر هوا این چند روز خاکستری و سرده، اما عملا برف چشمگیری نبارید.

- نمیدونم با اومدن پرستار به خونه کارهامون چطور پیش بره و یا بچه ها چطور با حضورش کنار بیایند؟ دخترم که بزرگه و نصف روز را مدرسه است اما پسرها! هر دو تاییشون خیلی وابسته هستن:( مگر اینکه پرستاری باشه که ذاتا اهل بازی با بچه ها باشه که در اون صورت بچه ها را جذب کنه. اصلا هیچ ذهنیتی ندارم اما چاره ای هم ندارم، باید برم تو موقعیت تا ببینم چی میشه؟! 

- چه روزهای یخ و خاکستری ای هست این روزها؛( برای اینکه بشه گذروند رو آورده ام به دوستانم و دید و بازدید. پنجشنبه جمعه هفته پیش یه دوستی اومد خونه مون و شبش هم رفتیم مهمونی، سه شنبه رفتم خونه ی دوستی ‌‌چند ساعتی حرف زدیم، پنحشنبه هم باز برا ناهار رفتم خونه ی یه دوست دیگه و شب هم مهمانی فامیلی. حقیقتا با این روابط دوستانه دارم خودم را میکشونم، از نظر روانی خیلی خسته ام و از همه بدتر این بلاتکلیفی ام که نه میتونم با مهد خودم و بچه ها را هماهنگ کنم و نه حضور پرستار. چاره ای نیست باید دست بکار بشم تا ببینم نهایتا نتیجه  چی میشه؟ 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها