- از اون برف آبان ماه تا این برف آخر دیماه، یه مشت درد و غم و بغض بهمون اضافه شده:( 

- امروز یه کلیپ از مجموعه سخنرانی های تد گوش میدادم، دختری که در۱۳ سالگی از کره شمالی فرار کرده بود، حرفهاش یه جاهایی خیلی تکان دهنده بود. میگفت شما وقتی دلسوزی میکنی یا حس همدردی داری که آن را آموخته باشی و انسان‌ها فی ذاته این حس‌های والای انسانی را ندارند و اینکه اگر شما هیچ وقت آزاد نبوده باشی اصلا نمیتونی همچین مفهومی را تصور کنی! حالا پس چرا این و خواهرش فرار کرده بودند؟ دنبال یه کاسه برنج و فرار از گرسنگی! میگفت اونجا اصلا مفهوم عشق رمانتیک وجود نداره شما فقط یک عشق میشناسی اون هم عشق به رهبر! میگفت همیشه به ما میگفتن رهبر بخاطر ما گرسنگی میکشه و ما همیشه غصه ی اون را میخوردیم و من بعد از فرار وقتی دیگران بهم گفتند رهبر تو عکس ها از همه چاق تر هست متوجه شدم اون چاقه!!! یعنی تبلیغات جلوی چشم‌هایم را گرفته بوده ! و در آخر گفت اگر برای حقوق بشر ماهایی که بیرون از کره ی شمالی هستیم هیچ کاری نکنیم، اونهایی که اون داخل هستند اصلا متوجه نیستند در بند هستند و آزادی چه مفهومی داره. هیچ وقت اینطور به این قضیه نگاه نکرده بودم اینکه یه سری مفاهیم اگر برای ما بدیهی شده بخاطر آموختن اونهاست وگرنه فی ذاته بلد نبوده ایم! این خیلی معنی اش وحشتناکه! یعنی میشه خیلی مفاهیم فاشیستی را با یه زر ورق شیک خوشگلش کرد و به خورد مردم داد! حالا این زر ورق میتونه دین و مذهب باشه! حفاظت از مام وطن باشه! حفاظت از خون شهدا باشد! اعتقاد به اینکه ما خوب تریم و یا بر حق هستیم! اینطوری میشه که به خودمون میآییم و میبینیم انگار یه عده ای عصبانی اند و دارند داد میزنن که چرا فلان گروه سرکار هستند و ما نمیریم سر کار که ما هم مثل اونها بگیم خوب حالا نوبت ماست و شماها باید ماست هاتون را کیسه کنید! اینجاست که واقعا باید خرد جمعی در راس امور باشد و مدام نظرات مختلف همدیگه را تعدیل کنند و عملا مردم وامدار هیچ گروه یا حزبی نباشند.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها